من با کتونیم قدم میزنم زیر بارون و به تو فکر می کنم
فکر می کردم تنهایی یعنی :
من
سکوت
پنجره های خاک گرفته
اتاق خالی از تو
نمیدانستم
سنگینی اش بیشتر می شود
در ازدحام آدم ها !
چه سخت است تشییع عشق روی شانه های فراموشی
وقتی میدانی پنج شنبه ای نیست تا رهگذری بر بی کسی فاتحه بخواند!
تنهایی
شاخه ی درختی ست پشت پنجره ام
گاهی لباسِ برگ میپوشد
گاهی لباسِ برف
اما همیشه هست !
فلسفه ی تنهایی را هرچقدر هم خوب ببافند
بی قواره بر تن آدم زار می زند
سلام هایی که بوی خداحافظی میدهند
بودن هایی که هیچکدام خوشحال کننده نیستند
و رفتن هایی که امید بازگشتی به آنها نداری
همه اینها را که جمع میکنی به یک کلمه میرسی
تنهایی !
تنهایی یعنی دل هیچکس سایز دلت نیست !
چقدر احمقانه ست
از یک قهوه ی تلخ انتظار فال شیرین داشتن
از آدم هایی که عاطفی اند بترسید !
آنها قادرند که یک مرتبه ؛
دیگر گریه نکنند ، دوست نداشته باشند و قیدِ همه چیز را می خواهند بزنند !
علاوه بر این که من و تو
ما نشدیم نصف منم از بین رفت . . . !
تمام غصه های که برایت خوردم بالا آوردم
طعم بیهودگی می داد
رفتنت را خیالى نیست
فقط مانده ام
چگونه در چشمانى به آن زلالى جا داده بودى آن همه دروغ را